پنجشنبه ۸ تیر ۰۲
از آخرین باری که اینجا نوشتم، زیاد میگذره. من بالاخره فارغالتحصیل شدم. سال پیش اپلای نکردم و نمیدونم امسال میکنم یا نه. آرامشم کمی بیشتر شده و دارم سعی میکنم یه ثبات نسبی بدم به زندگیم. افسردگی بیش از هر وقتی داره من رو میبلعه و برای اولین بار افکار خودکشی اومده سراغم. تحت درمان روانتحلیلگرم. از شرکت استعفاهای متعددی دارم که بیسرانجام بود. فعلا هستم و محیط همکاریش برام استعفا رو خیلی کار سختی میکنه. با همکارام دوستتر شدم. نیکتا ازدواج کرد و تا چند ماه دیگه با همسرش داره میره آلمان تا زیبایی رو برای خودش و غم رو برای من به اوج برسونه. زندگی هر روز عوض میشه و ما رو عوض میکنه. ما ساییده میشیم و من ساییده شدم. یکی از دوستای دبیرستانم -مریم- که سال اول و دوم دبیرستان خیلی تکیهگاه مهمی برام بود، شنبه بر اثر ایست قلبی از دنیا رفت. امروز مراسمشه و طاقت رفتن ندارم. دعواها و درگیریهای نسبتا پیوستهای با خانواده دارم. اضطراب در روزهام بسیار زیاده و تحملم در برابر محیط اضطراباور کمتر از هر وقتی شده.
ما هنوز میتونیم منتظر فردای بهتر باشیم؟ نمیدونم. اصلا معلوم نیست فردایی باشه یا نه.