Cordelia Shirley


اخبار بعد از جنگ

آدم وقتی یه مدت نمی‌نویسه، نوشتن یادش می‌ره. جنگ که شروع شد، یاد کرونا افتادم. گفتم روزانه پست می‌ذارم و از احوالم می‌گم. ولی راستش شلوغ‌تر از اون روزها بودم و نوشتن رو راهی برای تسکین نمی‌دیدم. البته که شاید بعدا دلم تنگ بشه که چرا این روزها رو ثبت نکردم. ولی خب مسئولیت نوشتن یک چیز رو فکر می‌کنم دارم، و اون اینه که افسردگی یه جا بالاخره کوتاه می‌آد. شاید یادتون باشه که چه احوال نابه‌سامانی داشتم. زندگی برام سیاه بود، گرچه تمام سیاهیش رو اینجا بازتاب نمی‌دادم. دو سه سالی تلاش جدی برای درمان کردم و راستش الان خیلی بهترم. این رو خطاب به کسانی می‌گم که شاید مثل اون روزهای من، هیچ بهبودی و روشنی‌ای نبینن. البته مثلا جنگ من رو هم مثل همه آشفته کرد. چند روز من رو انداخت رو تخت و هیچ چیزی بلندم نمی‌کرد. ولی خب حالم تقریبا به اندازه‌ی میانگین آدم‌ها بد بود و نسبتا زود به روند زندگی برگشتم. البته هنوز نتونستم برای اضطرابم کار خاصی بکنم. هنوز اضطراب می‌تازونه.

آپدیت‌های زیادی دارم ولی خب خلاصه اینکه هنوز ایرانم و پایان‌نامه می‌نویسم. مشغول کارم و سعی می‌کنم برای علاقه‌مندی‌هام زمان بیشتری بذارم. چند تا شرکت عوض کردم و فعلا در چهارمین شرکت عمر کاریم کار می‌کنم. همین. امیدوارم خوب باشید. 


کتاب‌هایی که در روزگار جنگ خواندم (لیست به‌روزرسانی می‌شود)

جنگ است و در ذهن من این غیرمنتظره‌ترین اتفاقی بود که می‌توانست بیفتد. روزها می‌خوابم و یوگا می‌کنم و کتاب می‌خوانم تا خسته شوم. دوست داشتم لیست کتاب‌هایی را که می‌خوانم جایی ثبت کنم.

۱. از عشق گفتن

۲. کسی ما را به شام دعوت نمی‌کند

۳. چه‌قدر برای عشق آماده‌ای

۴. philosophy of software design (در حال مطالعه)

۵. types and programming languages (در حال مطالعه)

 

کتاب خواندن از این جهت برایم انتخاب مناسبی بود که در نقطه‌ی تعادل افسرده بودن و نبودن قرار داشت. نه آنقدر جنب و جوش خاصی دارد که این روزها از پسش برنیایم و هم آنکه برای دقایقی ذهنم را فارغ می‌کند. اگر شما هم کتابی می‌خوانید برایم بنویسید.

 
 

 

 


پاییز بیست‌وچهارسالگی

جلسات درمانم داره وارد مراحل جدیدی می‌شه. بعد یک سال کم‌کم داره یه سری مسائل حل‌نشده شفاف می‌شه. کم‌کم می‌تونم بیشتر به روزهای سیاهم فکر کنم و بپرسم چرا. سخت‌ترین دوران زندگیم از نظر روانی برام دوره‌ی کارشناسی، علی‌الخصوص سه سال اولش بود. البته همه‌اش و بیشترش سیاهی بود. امروز درمانگرم بهم گفت ساجده، من فکر نمی‌کنم تو نتونی توی اون جایگاه باشی. خیلی دلم می‌خواست کسی این رو بهم بگه. کسی که باورش کنم. شاید واسه‌ی همینه که یهو حالم بد شد و می‌خوام گریه کنم.

راستی فکر کنم نگفتم دارم ارشد می‌خونم. دارم ارشد می‌خونم. فردا ارائه دارم و امروز خیلی دلم می‌خواست کسی ازم مراقبت کنه اما احساس تنهایی می‌کردم. با این وجود، ارشد خوندن یکی از قشنگ‌ترین اتفاقات زندگیمه. واقعا روزهام داره زیبا می‌گذره. همین.

بالاخره استعفا دادم. فردا روز آخر کاریمه. می‌رم وسایلم رو جمع می‌کنم. هنوز با جای جدیدی توافق نکردم ولی با چند جا صحبت کردم. منتظرم قرارداد ببندم. 

بعد دیگر جاری زندگیم، بعد عاطفیه. یادتونه محبوبی داشتم که براش نامه‌های عاشقانه می‌نوشتم؟ خیلی وقته که دیگه ندارم. آدم‌های جدیدی رو ملاقات می‌کنم. ولی گاهی فکر می‌کنم روان من از اون‌هاست که آروم نمی‌گیره و راه درازی در پیش دارم. احتمالا پر از پرسش و رفتن و یاد گرفتن و ... .

دیگر اینکه دوستان زیادیم مهاجرت کردن یا دارن می‌کنن ولی من لااقل تا پایان ارشدم هستم. هنوز الگوریتم می‌خونم و هنوز امیدوارم بتونم مثل دانشمندها آدم مفیدی باشم و زندگی خوب و آسوده‌ای داشته باشم. در واقع بعد از شروع ارشد امیدوار شدم، وگرنه مدتی بود که دیگه هیچ امیدی نداشتم. 

دوست داشتم غمم تو وبلاگم جاری باشه به جای کانال تلگرام. کانال من پرایوته ولی به هر حال اگر خواننده‌ی قدیمی اینجایید، احتمالا اونقدری ازم می‌دونید که کانالمم رو هم بشه بخونید. منعی ندارم اگر درصد کمی خواستید بگید بهم. :) 

روزهام بد نیستن در مجموع. ذهنم کمی منظم‌تره. منظم به این معنی که کمتر آشفته است. همین. خبری از خودم ندارم بدم. دوستتون دارم و فعلا.


سایش

از آخرین باری که اینجا نوشتم، زیاد می‌گذره. من بالاخره فارغ‌التحصیل شدم. سال پیش اپلای نکردم و نمی‌دونم امسال می‌کنم یا نه. آرامشم کمی بیشتر شده و دارم سعی می‌کنم یه ثبات نسبی بدم به زندگیم. افسردگی بیش از هر وقتی داره من رو می‌بلعه و برای اولین بار افکار خودکشی اومده سراغم. تحت درمان روان‌تحلیلگرم. از شرکت استعفاهای متعددی دارم که بی‌سرانجام بود. فعلا هستم و محیط همکاریش برام استعفا رو خیلی کار سختی می‌کنه. با همکارام دوست‌تر شدم. نیکتا ازدواج کرد و تا چند ماه دیگه با همسرش داره می‌ره آلمان تا زیبایی رو برای خودش و غم رو برای من به اوج برسونه. زندگی هر روز عوض می‌شه و ما رو عوض می‌کنه. ما ساییده می‌شیم و من ساییده شدم. یکی از دوستای دبیرستانم -مریم- که سال اول و دوم دبیرستان خیلی تکیه‌گاه مهمی برام بود، شنبه بر اثر ایست قلبی از دنیا رفت. امروز مراسمشه و طاقت رفتن ندارم. دعواها و درگیری‌های نسبتا پیوسته‌ای با خانواده دارم. اضطراب در روزهام بسیار زیاده و تحملم در برابر محیط اضطراب‌اور کمتر از هر وقتی شده.

ما هنوز می‌تونیم منتظر فردای بهتر باشیم؟ نمی‌دونم. اصلا معلوم نیست فردایی باشه یا نه.


سلام، بعد از غیبت طولانی

سلام، بعد از غیبت طولانی.

خوبم. به قول مریم، ملالی نیست جز دوری شما. هنوز تو شرکت سابقم، اما در پی شرکت جدید. ترم آخر دانشگاهم که به اعتصاب خورده، محبوبمون از دست رفت، محبوب‌های دیگری خواستن جایگزین بشن که نشدن. دوستانم در پروسه‌ی اپلاین، همکار جدید دلپذیری پیدا کردم. روزگار آشفته است، من هم در پی اون. بالا و پایین دارم. در بازه‌ی نه چندان بد- نه چندان خوب زندگیم هستم. روزهای خوب رو با هم می‌بینیم به‌زودی، نه؟

شما چه خبر؟ از خودتون بگین.

برای خواندن آرشیو به آدرس elusofist.blog.ir مراجعه کنید. :)
Designed By Erfan, Powered by Bayan